[سهشنبه, اردیبهشت ۰۵, ۱۳۸۵
|
2
نظر
]
هر چه بینا چشم ، رنج آشنایی بیشتر
هر چه سوزان عشق ، درد بیوفائی بیشتر
هر چه جان کاهیده تر ، نزدیکتر پایان عمر
هر چه دل رنجیده تر، سوز جدائی بیشتر
هر چه صاحبدل فزون ، برگشته اقبالی فزون
هر چه سر آزاده تر ، افتاده پائی بیشتر
هر چه دل رنجیده تر ، زندان هستی تنگتر
هر چه تن شایسته تر ، شوق رهایی بیشتر
هر چه دانش بیشتر ، و امانده تر در زندگی
هر چه کمتر فهم ، کبر و خودنمائی بیشتر
هر چه بازار دیانت گرم ، دلها سردتر
هر چه زاهد بیشتر ، دور از خدائی بیشتر
هر چه تن در رنج و زحمت ، ناامیدی عاقبت
هر چه بایاران وفا ، بی اعتنائی بیشتر
[سهشنبه, فروردین ۲۲, ۱۳۸۵
|
1 نظر
]
اتفاقهای ساده همیشه زود میگذرند.
عکسهای فرسوده خاطره های جوانی را به رخ می کشند.
کسی انسوی سرزمین اشتی موسیقی باران را زمزمه میکند...اما من هنوز فرسنگها راه با بودنت فاصله دارم.
می اندیشم:شاید اگر سیبی سرخ از درخت همسایه بر گرد این کهنه زمین فرو افتد با کدامین رود هستی ؛به دریا میرسد؟
حرفهایم که تمام میشوند میدانم که از لحظه ای تنگ بر دروازه عشق وارد شدم!
همیشه فکر میکنم تا روزهای بودن و رفتن چند عقربه فاصله است که هنوز در انتظارم؟
من تو را در انتظارم...با چشمانی اشنا...از گذشته ای نزدیک...تا حس غریب دوست داشتن...
هنوز هم سرمست فصل پنجم دیدگان توام...
من از پشت فصل زمستان می ایم
دستان بهاریت را به من بسپار تا تمام زندگیم را به سپیدی صداقت پیوند زنم.
وقتی اولین لبخند از لبانت می گذرد
دوباره اشکی زلال از چشمانم می جوشد
اری ...احساس دوست داشتن اسان نیست!
عکسهای فرسوده خاطره های جوانی را به رخ می کشند.
کسی انسوی سرزمین اشتی موسیقی باران را زمزمه میکند...اما من هنوز فرسنگها راه با بودنت فاصله دارم.
می اندیشم:شاید اگر سیبی سرخ از درخت همسایه بر گرد این کهنه زمین فرو افتد با کدامین رود هستی ؛به دریا میرسد؟
حرفهایم که تمام میشوند میدانم که از لحظه ای تنگ بر دروازه عشق وارد شدم!
همیشه فکر میکنم تا روزهای بودن و رفتن چند عقربه فاصله است که هنوز در انتظارم؟
من تو را در انتظارم...با چشمانی اشنا...از گذشته ای نزدیک...تا حس غریب دوست داشتن...
هنوز هم سرمست فصل پنجم دیدگان توام...
من از پشت فصل زمستان می ایم
دستان بهاریت را به من بسپار تا تمام زندگیم را به سپیدی صداقت پیوند زنم.
وقتی اولین لبخند از لبانت می گذرد
دوباره اشکی زلال از چشمانم می جوشد
اری ...احساس دوست داشتن اسان نیست!
همین حس غریب؛ ماه را بر چارچوب پنجره تنهاییم مهمان کرد.
نامت را فریاد خواهم زد... نازنینم! دوست داشتن اسان نیست.
[پنجشنبه, فروردین ۱۷, ۱۳۸۵
|
2
نظر
]
همیشه اینگونه بوده است . کسی را که خیلی دوست میداری ، زودتر از دست می د هی . پیش از آنکه نگاهش کنی ، مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد و دور می شود . فکر می کردی می توانی تا آخرین روزی که زمین به دور خود می چرخد و خورشید از پشت کوها سرک می کشد ، در کنارش باشی . هنوز بعضی از حرفهایت را به او نگفته بودی ، هنوز همه لبخند های خود را به او نشان نداده بودی .
همیشه اینگونه بوده است . کسی که از دیدنش سیر نشده ای ، زود از دنیای تو می رود ، وقتی به خودت میای که حتی ردی از او در خیابان نیست . فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به مرغابی های تنها بدهی هنوز روزهای زیادی را باید با او به تماشای موجها می رفتی . هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی .
همیشه اینگونه بوده است . وقتی دور برت پر است از نیلو فر های پرپر ، خوابهای بی رویا و آینه های بی قاب ، وقتی از هر روز بیشتر به او احتیاج داری ، ناباورانه او را در کنارت نمی بینی . فکر می کردی دست در دست او خندان کنان به آن سوی نرده های آسمانی خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد . هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا بر تن نکرده بودی . هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی .
همیشه اینگونه بوده است . او که می رود ، او که برای همیشه می رود ، آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی ، از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید ، احساس می کنی به دره ای تهی از باران و در خت سقوز کرده ای . احساس می کنی کلمات لال شده اند ، پلها فرو ریخته اند ، کفشها پاره شده اند ، دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند .
راستی ، اگر هنوز او نرفته است . اگر هنوز باد شمعهایت را خاموش نکرده است ، اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی ار حافظ بخوانی ، قدر تک تک نفسهایش را بدان و به فرشته ای که می خواهد او را از زمین به آسمان ببرد ، بگو : تو را به صدای گنجشک ها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم ، او را از من مگیر
همیشه اینگونه بوده است . کسی که از دیدنش سیر نشده ای ، زود از دنیای تو می رود ، وقتی به خودت میای که حتی ردی از او در خیابان نیست . فکر می کردی می توانی با او به همه باغها سر بزنی و خرده های نان را به مرغابی های تنها بدهی هنوز روزهای زیادی را باید با او به تماشای موجها می رفتی . هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی .
همیشه اینگونه بوده است . وقتی دور برت پر است از نیلو فر های پرپر ، خوابهای بی رویا و آینه های بی قاب ، وقتی از هر روز بیشتر به او احتیاج داری ، ناباورانه او را در کنارت نمی بینی . فکر می کردی دست در دست او خندان کنان به آن سوی نرده های آسمانی خواهی رفت و دامنت را از بوسه و نور پر خواهی کرد . هنوز پیراهن خوشبختی را کاملا بر تن نکرده بودی . هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده بودی .
همیشه اینگونه بوده است . او که می رود ، او که برای همیشه می رود ، آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش می کنی ، از عقربه های ساعت می گریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید ، احساس می کنی به دره ای تهی از باران و در خت سقوز کرده ای . احساس می کنی کلمات لال شده اند ، پلها فرو ریخته اند ، کفشها پاره شده اند ، دستها یخ کرده اند و پروانه ها سوخته اند .
راستی ، اگر هنوز او نرفته است . اگر هنوز باد شمعهایت را خاموش نکرده است ، اگر هنوز می توانی برایش یک استکان چای بریزی و غزلی ار حافظ بخوانی ، قدر تک تک نفسهایش را بدان و به فرشته ای که می خواهد او را از زمین به آسمان ببرد ، بگو : تو را به صدای گنجشک ها و بوی خوش آرزوها سوگند می دهم ، او را از من مگیر
[یکشنبه, فروردین ۱۳, ۱۳۸۵
|
2
نظر
]
نمی گویم فراموشم مکن هرگز ....
ولی گاهی به یاد آور ....
رفیقی را که می دانی ....
نخواهی رفت از یادش ..!!!
ولی گاهی به یاد آور ....
رفیقی را که می دانی ....
نخواهی رفت از یادش ..!!!