|
0
نظر
]
بازگو کردن برخی وقایع به مراتب تلخ تر از خود آن است و این داستان تلخ امروز من و زندانیان سیاسی بند 350 است. آنچه شاهد آن بود تمام رخدادهای 5 سال گذشته را برای من زنده می کرد. کتک خوردن مردم در خیابان، بازداشت ها و انفرادی ها، حمله به کوی دانشگاه و واقعه کم انگیز کهریزک. پنجشنبه بود. عده ای به ما هجوم آورده بودند تا هویت، حیثیت و شخصیت ما را خدشه دار کنند و همانگونه که در حرفهایشان می گفتند: “چهار سال به اینها رو داده ایم حالا باید رویشان را کم کنیم” آمده بودند تا روی ما را کم کنند و به ما بگویند که اگر می خواهید بایستید باید خرد شوید، باید تحقیر شوید، باید ناسزا بشنوید.
صبح پنج شنبه ساعت از 9 گذشته بود یکدفعه صدای چند نفر را که وارد اتاق شده بودند شنیدم با لحن بسیار بد گفت:” زودباش بیا بیرون” گفتم اجازه بده لباس بپوشم بیاییم” با لحن خشن تر گفت:” نمی خواهد زود بیا بیرون” بین همین بحث ها یاد روز اول بازداشتم در سال 88 افتادم که اجازه ندادند لباس بپوشم. به صورت غیراخلاقی و غیر عرفی بازرسی بدنی شدیم و همه را به حیاط بند فرستاند و در را بستند. در ابتدا همه فکر کردیم که همه هم بندیانمان به حیاط آمده اند اما اینگونه نبود.
صدای فریاد دوستانمان را شنیدیم، از پنجره ها که داخل را نگاه کردیم واقعه ای تلخ همه را شوکه کرد. کتک زدن، پاره کردن لباس، فحاشی و توهین و کشیدن زندانیان بر روی زمین، همین ها کافی بود تا همه ی هم بندیان به سوی در حیاط بند بروند و با شعار دادن اعتراض کنند. در شکست، بسیاری وارد بند شدند آنجا بود که دیدیم چگونه بچه ها را از تونل باتون می گذرانند و کتک می زنند بدون هیچ رحم، انصاف و وجدانی. آقای رجایی با صدای رسا فریاد می زد و اعتراض می کرد و می گفت “نزنید” و ما هم کاری جز اعتراض و گفتن “نزنید” نمی توانستیم بکنیم.
ده ها مامور لباس شخصی و گارد حفاظت زندان به ما حمله کردند و ناجوانمردانه بر سر و بدن ما می زدند. صحنه یی باور نکردنی بود. باتون ها بر سر و صورت آقای علیرضا رجایی، اکبر امینی، بهزاد عرب گل فرود می آمدند و آن ناجوانمردان لحظه ای درنگ و تامل نمی کردند که اینها زندانی اند، بی دفاع اند و از همه بالاتر انسان اند و شأن و منزلتی دارند. چرا باید اینگونه کنیم ما !؟
لباس شخصی ها درشت هیکل بودند. گویا فقط برای کتک زدن آمده اند، همه زندانیان را با ضرب و شتم باتون، میله و مشت و لگد به حیاط عقب راندند و آنجا احساس پیروزی می کردند. ضربات در تونل باتون شدید تر شد، فحاشی ها و تهدید ها عریان تر شدند، به علیرضا رجایی می گفتند: “حساب تو را بعدا می رسیم”. شوکه شده بودیم، با سر و صورت زخمی و خونین فقط نظاره یک حادثه عاشورایی و سقوط حرمت انسان بودیم. به این می اندیشیدیم که مظلومیت و بی پناهی یک زندانی، مرز ندارد؛ که اگر مرز داشت صدای خانواده اش و عشق آنها را از وی دریغ نمی کردند. مهاجمان رحم، وجدان و انسانیت را فراموش کرده و چهره خشن از خود به تصویر می کشیدند.
آن نابکاران می خواستند غرور، شخصیت و حیثیت ما را با باتون و ارعاب لگدمال کنند که ناکام ماندند. ایمان، باور و غرورم اجازه نمی داد اشک بریزم و به حال روزگار مرگ انسانیت را که شاهد آن بودم گریه کنم. کتک خورده بودیم فحش شنیده بودیم ولی هویتمان بعنوان یک زندانی سیاسی اجازه نمی داد خم به ابرو بیاوریم. باید می ایستادیم که با قامتی سبز و استوار ایستادیم. همین ایستادگی باعث شد اکبر امینی سر و صورتش خون باشد، امید بهروزی رگ هایش پاره شود، عماد بهاور بشدت ضرب و شتم شده و آسیب ببیند، تن محمدصدیق کبودوند کبود شود، دنده های اسماعیل برزگر بشکند، حرمت مرد باتقوایی چون محمد امین هادوی را بشکنند و این قلب کامیار ثابت صنعتی بود که طاقت این همه خشونت و قساوت را نداشت.
ده ها مأمور لباس شخصی و گارد حفاظت زندان به حیاط بند 350 هجوم آوردند، فریاد می کشیدند، توهین می کردند و می گفتند: “چهار سال به این ها رو داده ایم فکر کرده اند چه خبر است” قصد انتقام گیری داشتند و زورشان به زندانیان سیاسی بی گناه و بی پناه رسیده بود. دوره مان کرده بودند و باتون ها را دور سرشان می چرخاندند و می گفتند “بیایید جلو” یک لباس شخصی فریاد می زد “شما … ندارید بیایید جلو”، اینها همان کسانی بودند که در سال 88 در تقدس باتون شعر سروده بودند.
هوا برای نفس کشیدن کم بود و احساس خفگی می کردم با همه اینها بچه ها می گفتند:”اگر ما را زدند فقط کتک بخورید دست به هیچ کسی نزنید”. سکوت کردیم و برای اعتراض نشستیم وسط حیاط بند، اما آنها گارد حمله گرفتند و می خواستند خون های بیشتری برزمین بریزند. خسته بودیم، زیر باتون له شده بودیم، بسیاری گرسنه و تشنه بودند. چه می گویم! حتی اجازه مداوای مجروحان و بیماران را نمی دادند چه برسد به آب و غذا و غیره. لوازم پانسمان و قرص زیر زبانی را هم دریغ می کردند خدایا!
چه صحنه ای غمناکی بود وقتی امید بهروزی با خونریزی دستش در مقابل ضربات باتون و فحاشی های ماموران ایستاده بود و فریاد می زد: کسی در این مملکت نباید بالاتر از قانون باشد هیچ کس حق ندارد قانون را زیر پا بگذارد و زندانی را بزند. ما همه شما را پای میز محاکمه می کشانیم” ماموران می خندیدند و مسخره می کردند و زندانیان بغض کرده و ناامید از همه جا بودند چرا که می دانستند عدالت واژه ای غریبی ست و قانون هیچ گاه اجرا نشده و نمی شود. امید حالش بد شد او را برداشتیم و بردیم وسط حیاط آنجا بود که واقعه عاشورای 88 در ذهنمان بیدار شد.
کتک خوردیم و خونمان ریخته شد تا بگوییم ما حاکمیت قانون می خواهیم، تا بگوییم قانون شکنی و زور گویی بس است، هنوز هم فریاد می زنیم و یاری می طلبیم که نگذارید انسانیت سقوط کند، که بمیرد، که اینگونه مظلوم کشی شود که زندانی به معنای واقعی مظلوم است. احساس خفگی می کنم پنجره ای بگشایید.
سید حسین رونقی ملکی
بند 350 زندان اوین
I feel suffocation; open a small vent
Some events are even more painful when recounted and this is my bitter reality along with that of other political prisoners in Ward 350. What I witnessed awakened all the events of the past 5 years for me; people quashed in the streets, violent arrests, solitary confinements, assault of the universities, and the controversial episodes at Kahrizak detention center.
On Thursday a group stormed in on us to undermine our honor, character and dignity. In their own words, “for four years we were soft on these guys and now we must subdue them.” They came to intimidate us and make us understand that if we remain standing, we will be humiliated, put down and abused.
It was a little after 9am on Thursday when we heard the aggressive tone of a few men who had entered the hall. He said, “Hurry up and get out!” I said, “allow me to get dressed and I will come out.” He got angrier and with a belligerent tone said, “You don’t need to. Get out immediately!” In the back and forth that pursued the memories of my arrest in 2009 – when they didn’t allow me to get dressed – came back. We were searched in an un-conventional and immoral manner then sent to the outside area of the ward. They closed the door and at first we thought everyone from the ward was in the yard but it was not so.
We heard the loud moans of our friends and when we looked into the ward from the windows, the grim reality shocked us. The guards while using insults and vulgar language were ripping prisoners’ clothing, viciously dragging them on the ground and beating them. When we witnessed this scene from outside we all went to the door and chanted slogans in protest. The door broke and many entered the ward. There we saw how the guards had formed a tunnel of batons and with no care viciously beat inmates as they dragged them through.
Mr. Rajai was shouting, “don’t hit!” And we couldn’t do anything besides also saying, “don’t hit!” Tens of plainclothes officials and prison security guards attacked us, ruthlessly punching and kicking us in the face and neck. It was an unbelievable scene; batons wielded on the faces of Mr. Alireza Rajai, Akbar Amini and Behzad Arabgol among others. They didn’t take a moment to reflect and consider that these are defenseless prisoners, and most importantly they are human beings with homes. The guards didn’t ask themselves why they would behave in such a manner.
The plain clothed officials were large, seemed as if they were there solely to assault the prisoners. The officials seemed to feel victorious when they forced the prisoners into the yard while kicking and punching them, and beating them with rods and batons. The blows became more forceful in the tunnel of batons, the cussing became more vulgar and the threats more menacing. They said to Alireza Rajai, “We will deal with you later.”
We were in shock. With our bloodied faces we were ripped of our dignity and it looked like a scene from Ashura. We thought about how defenseless a prisoner is. The perpetrators had forgotten their conscience, had no compassion or humanity as they showed their ferocious faces. The nefarious attackers wanted to intimidate us, destroy our pride, dignity and self-respect by trampling us with their clubs and batons – but they failed.
My faith, belief and pride prevented me from shedding tears and crying at the sight of the death of humanity that I was witnessing. Remembering that we are political prisoners we refrained from lifting an eyebrow during the vicious event. As one of the political prisoners said, we had to firmly stand up tall and Green. Because of this resistance Akbar Amini had a bloodied face; Omid Behrouzi had a ruptured vein; Emad Bahavar was severely beaten up and wounded; Mohammad Sadigh Kabouvand had a bruised body; Esmail Barzegar had broken ribs; an honorable man such as Mohammad Amin Hadavi was savagely disrespected; and it was the heart of Kamyar Sabet that could not withstand this level of violence and cruelty.
Tens of plain-clothes officials and security personnel converged in the yard of Ward 350 while shouting and hurling insults. They yelled, “For four years we let them get away with stuff, what do they think is going on.” They planned revenge and they felt stronger than defenseless innocent political prisoners. They surrounded us wielding their batons around their heads while yelling, “get over here!” One of the plain clothed officials yelled, “come here, you don’t have the — to come up front.” These were the same people who chanted slogans about their batons in 2009.
There wasn’t enough air to breath and I felt like I was suffocating. Despite all the violence, everyone I was with said, “If they come for us and attack us, just get beaten up but do not hit anybody back.” We were silent and we all sat down in protest in the middle of the yard. But the attackers got into attack position and wanted to see more bloodshed. We were tired. We had been battered under the blows of the batons. Many were hungry and thirsty. What can I say! They wouldn’t even allow medication for the sick and injured let alone water and food. They refused to give us bandages for our wounds and my god they even denied the crucial sublingual medications that some prisoners desperately needed!
What a sad scene it was to see Omid Behroozi standing tall against the baton blows with his bloody hand while being hurled with insults. He shouted, “Nobody in this country should be above the law. Nobody has a right to blatantly ignore the law and assault inmates. We will demand that all of you are brought to justice!” The authorities were laughing at him and making fun of him while the prisoners were teary eyed and defeated. The prisoners knew that justice is a foreign concept and the law had never been followed and never would be followed. Omid was in bad physical shape, we picked him up and took him to the middle of the yard; that is where the events of the 09 Ashoura protests were revived in us.
We were beaten, our blood was shed and we still demand justice, we still say enough breaking the law and tyrannical behavior! We still shout out asking for compassion in the name of saving humanity. For prisoners are truly defenseless.
I feel like I am suffocating. Open a small window.
Seyed Hossein Ronaghi Maleki
Evin prison Ward 350