[پنجشنبه, فروردین ۲۱, ۱۴۰۴
|
1 نظر
]
در ایستگاهی
که نه قطاری میرسد
نه صدایی میماند
من ماندهام،
با کولهباری از نبودن
و زخمی
که عمق ندارد.
دلتنگم،
برای روزهایی که نیامدند
برای صدایی
که هیچوقت
مرا صدا نکرد
و لبخندی
که از سر اجبار بود.
غربت،
مثل بوی نمِ دیوارِ ترکخورده
در من خانه کرده
و پنجرهها
سالهاست
چشم به راهِ غروباند
نه برای تماشا
بلکه برای فراموشی.
امید؟
قطرهقطره
در فنجانِ ترکخوردهی دلم
تبخیر شد
همانجا
که آنها
پشت کردند و رفتند.
تنهایم،
در جمعی که
هر چهرهاش
سکوتی بلند است
و هر دستش
ردی از نادیده گرفتن.
و آنها...
نه غریبه بودند،
نه دور،
آدمهایی با چشم
اما بینگاه،
با گوش
اما بیپاسخ.
از کنار رنج گذشتند،
چنانکه رهگذر از کنار غباری
که به پا شده،
مگر مهم است؟
سکوتشان
نه آرامش،
که خنجری بود
در لباس ملاحظه.
شبیه وزنی،
که بر سینهام افتاد
و قلبم…
با هر سکوت،
کمی آرامتر،
کمی کندتر
و در نهایت،
کمی کمتر
تپید.
و رهایی،
نه چون پرواز
بلکه چون افتادن
در گودالی بینام
که با واژهها کندند.
رفتم…
بیصدا،
بینشانه،
چون واژهای
که از شعر
خط خورده باشد
با طعم تلخِ رنج
که هنوز،
روی زبانم مانده.
و این پایان است—
نه چون خاموشیِ شمع،
بل چون نبودنِ آغازی دیگر.
«به تنهایی
یک لشکر شکست خوردهام
عشق قیچی شد!
تو سنگ شدی
من هم کاغذی بیرنگ!»
که نه قطاری میرسد
نه صدایی میماند
من ماندهام،
با کولهباری از نبودن
و زخمی
که عمق ندارد.
دلتنگم،
برای روزهایی که نیامدند
برای صدایی
که هیچوقت
مرا صدا نکرد
و لبخندی
که از سر اجبار بود.
غربت،
مثل بوی نمِ دیوارِ ترکخورده
در من خانه کرده
و پنجرهها
سالهاست
چشم به راهِ غروباند
نه برای تماشا
بلکه برای فراموشی.
امید؟
قطرهقطره
در فنجانِ ترکخوردهی دلم
تبخیر شد
همانجا
که آنها
پشت کردند و رفتند.
تنهایم،
در جمعی که
هر چهرهاش
سکوتی بلند است
و هر دستش
ردی از نادیده گرفتن.
و آنها...
نه غریبه بودند،
نه دور،
آدمهایی با چشم
اما بینگاه،
با گوش
اما بیپاسخ.
از کنار رنج گذشتند،
چنانکه رهگذر از کنار غباری
که به پا شده،
مگر مهم است؟
سکوتشان
نه آرامش،
که خنجری بود
در لباس ملاحظه.
شبیه وزنی،
که بر سینهام افتاد
و قلبم…
با هر سکوت،
کمی آرامتر،
کمی کندتر
و در نهایت،
کمی کمتر
تپید.
و رهایی،
نه چون پرواز
بلکه چون افتادن
در گودالی بینام
که با واژهها کندند.
رفتم…
بیصدا،
بینشانه،
چون واژهای
که از شعر
خط خورده باشد
با طعم تلخِ رنج
که هنوز،
روی زبانم مانده.
و این پایان است—
نه چون خاموشیِ شمع،
بل چون نبودنِ آغازی دیگر.
«به تنهایی
یک لشکر شکست خوردهام
عشق قیچی شد!
تو سنگ شدی
من هم کاغذی بیرنگ!»
1 نظر
ddd
ارسال یک نظر
با درود،
از اینکه نظر خود را با من در میان میگذارید سپاسگزارم.
با مهر
حسین