عکسهای فرسوده خاطره های جوانی را به رخ می کشند.
کسی انسوی سرزمین اشتی موسیقی باران را زمزمه میکند...اما من هنوز فرسنگها راه با بودنت فاصله دارم.
می اندیشم:شاید اگر سیبی سرخ از درخت همسایه بر گرد این کهنه زمین فرو افتد با کدامین رود هستی ؛به دریا میرسد؟
حرفهایم که تمام میشوند میدانم که از لحظه ای تنگ بر دروازه عشق وارد شدم!
همیشه فکر میکنم تا روزهای بودن و رفتن چند عقربه فاصله است که هنوز در انتظارم؟
من تو را در انتظارم...با چشمانی اشنا...از گذشته ای نزدیک...تا حس غریب دوست داشتن...
هنوز هم سرمست فصل پنجم دیدگان توام...
من از پشت فصل زمستان می ایم
دستان بهاریت را به من بسپار تا تمام زندگیم را به سپیدی صداقت پیوند زنم.
وقتی اولین لبخند از لبانت می گذرد
دوباره اشکی زلال از چشمانم می جوشد
اری ...احساس دوست داشتن اسان نیست!
1 نظر
دوستداشتن از بين رفتني نيست اما دريغ که بيحضوري آن که دوستاش داري مرگي است بيدرمان...
حسينجان هميشه عاشق بمان.
ارسال یک نظر
با درود،
از اینکه نظر خود را با من در میان میگذارید سپاسگزارم.
با مهر
حسین