هیچکی نمیدونه سر راه اون تا حالا چند دفه نشسته
[شنبه, شهریور ۰۹, ۱۳۸۷
|
3
نظر
]
چرا باید بتونن بفهمنن ؟ چون که آدم هستن ؟
دین ، سیاست ، پدر ، مادر ، جامعه ، برادر ، خواهر ، دوست ، رفیق و حتی عشقت همش دروغ هستن ، همش نصفه هستن ، همش کوتاه هستن ، هم ناقص هستن ، همش همش همش - می برن ، می کشن ، می شکنن ، ولی باز دیوانه منم چرا !
فکر می کنی می فهمنت ولی نه بخدا ! فکر می کنی آدمی ولی نه بخدا ! فکر می کنی حق زندگی داری ولی نه بخدا ! فکر می کنی تو هم باید باشی ولی نه بخدا ! تازه می خواستی بفهمی شادی ، زندگی ، عمر چیه ولی با کدوم فهمم ! همون بهتر ! فکر می کنی بودی ولی نه بخدا ! نبودی !
هیچکی نمیتونه بفهمه که دلم از چی گرفته
هیچکی نمیتونه بفهمه که صدام از چی گرفته
هیچکی نمی مونه تا با من تووی راهم همسفر شه
آخه میترسه که با من, با دلِ من در به در شده
هیچکی نمیدونه که چشمام چرا همیشه خیس خیسه
چرا هیچکی حتی یه نامه واسه من دیگه نمی نویسه
هیچکی نمیدونه که قلبم تا حالا چند دفه شکسته
هیچکی نمیدونه سر راه اون تا حالا چند دفه نشسته
[یکشنبه, مرداد ۲۰, ۱۳۸۷
|
3
نظر
]
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.
سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است