| 1 نظر ]
در ایستگاهیکه نه قطاری می‌رسدنه صدایی می‌ماندمن مانده‌ام،با کوله‌باری از نبودنو زخمیکه عمق ندارد.دل‌تنگم،برای روزهایی که نیامدندبرای صداییکه هیچ‌وقتمرا صدا نکردو لبخندیکه از سر اجبار بود.غربت،مثل بوی نمِ دیوارِ ترک‌خوردهدر من خانه کردهو پنجره‌هاسال‌هاستچشم به راهِ غروب‌اندنه برای تماشابلکه برای فراموشی.امید؟قطره‌قطرهدر فنجانِ ترک‌خورده‌ی دلمتبخیر شدهمان‌جاکه آنهاپشت کردند و رفتند.تنهایم،در جمعی کههر چهره‌اشسکوتی بلند استو هر دستشردی از نادیده گرفتن.و آن‌ها...نه غریبه بودند،نه دور،آدم‌هایی...
ادامه نوشته ... »