[پنجشنبه, آذر ۰۲, ۱۳۸۵
|
]
به دانشگا چون وارد شدم من * به کلی شاعر و ناقد شدم من
و گفتم بهر یک کار خوش تاپ * کنون باید کنم نشریه ای چاپ
چقدر این سو و آن سو بنده رفتم * که بهر آن مجوز را گرفتم
چو پرسیدم ز خط قرمز کار * به من گفتند : (( آزادی بسیار ))
بگفتم من می نویسم (( سیاسی )) * یکیشان گفت: (( خیلی بی کلاسی ))
بگفتم : (( راست یا چپ می شود بود ؟ )) * بگفتا : (( از سیاست کی کند سود ؟ ))
بگفتم : (( اندکی باشم جناحی ؟ )) * بگفتا : (( آخرش باشد تباهی ))
بگفتم : (( می توان گفتار مشکل ؟ )) * بگفتا : (( کاین ندارد هیچ حاصل ))
بگفتم : (( نقدر کار انتخابات ؟ )) * بگفتا : (( ای جوان ، هیهات ، هیهات ))
بگفتم : (( مشکلات بین مردم * گرانی ، فقر ، کمبود و تورم ؟ ))
بگفتا او : (( مکن هر گز چنین خبط * ندارد این به دانشگاه ما ربط ))
بگفتم : (( کوی دانشگاه دیگر ، * به ما مربوط باشد ای بردار ! ))
بگفتا : (( آری ، اما بس دارم است * غمین گرداندن مردم حرام است ))
بگفتم : (( سلف دارد نقد بسیار )) * بگفتا : (( آشپزها را میازار ))
بگفتم : (( سنگ و مو در ظرف آش است )) * بگفت : (( این شایعه است و اغتشاش است ))
بگفتم : (( نقلیه ؟ آه و فغان ها ؟ )) * بگفتا : (( می رسد زورت به آنها ))
بگفتم : (( چیست پس مبنا و قالب * چگونه مطلبی باشد مناسب ؟ ))
بگفتا : (( طرز پخت قرمه سبزی * حروف مورس و جدولهای رمزی
حقوق گربه ها در پورتوریکو * لورل ، هاردی ، چیچو یا فرانکو
گزارش : قیمت گز یا قلمکار * و (( لیته )) بهتره یا (( هفته بیجار )) ؟
در اینجا سوژه ها گردیده جاری * ولی چشم بصیرت بین نداری ))
خلاصه ، نشریه شد چاپ ، آخر * همانطوری که می گفت آن برادر
کنون فهمید ام حق بوده با او * بود بهتر شوی همسو به هر سو !
ادامه نوشته ... »
[چهارشنبه, آذر ۰۱, ۱۳۸۵
|
]
بزن باران بشوي آلودگي را ز دامان بلند روزگاران
بزن باران كه دين را دام كردند * * * شكار خلق و صيد خام كردند
بزن باران خدا بازيچه اي شد * * * كه با آن كسب ننگ و نام كردند
بزن باران به نام هر چه خوبيست * * * به زير آوار گاه پايكوبي است
مزار تشنه ، جويباران پر از سنگ * * * بزن باران كه وقت لايروبي است
بزن باران بهاران فصل خون است * * * بزن باران كه صحرا لاله گون است
بزن باران و شادي بخش جهان را * * * به باران شوق و شيرين كن زمان را
به بام غرقه در خون ديارم * * * به پا كن پرچم رنگين كمان را
بزن باران كه بيصبرند ياران * * * نمان خاموش گريان شو به باران
ادامه نوشته ... »
[جمعه, آبان ۱۲, ۱۳۸۵
|
]
سربلند آمد
سربلند زندگی کرد
سربلند رفت
سخن خیلی کوتاه ولی بسیار درد آور بود ، ( میر حسین عزیزی رفت ) ، رفتنی که از بابت خویش نبود از بابت این خاک بود و این وطن ، نمی دانم سکوت کنم یا فریاد بکشم و بگویم چرا ؟
چرا او رفت ؟ از بس سکوت کردم که تحمل سکوتی دوباره را ندارم می گویم و فریاد می کشم ، حسین عزیزی بخاطر امراضی که از جنگ وی را همراهی می کرد رفت ، اکنون چه کسی باید جواب گو باشد؟
او که یک سرباز بود و 140 ماه در میدان جنگ برای دفاع از وطنش جنگید ولی از خودتان سوال کنید چرا جنگ ؟ زمانی که او باید در کنار خانواده اش می بود و درصلح و صفا با مهر و محبت زندگی می کرد عمر خود را در میدان های جنگ و با خون و خونریزی گذراند چرا ؟
او فدای خودخواهی و ستم چه کسانی شد ؟
هدیه اصلی جنگ برای اون مرض قلبی بوده ، که منجر به عمل جراحی شده بود و طولی نشکید که همان دلیل وی را از میان ما برد و اون نیز به سادگی رفت .
همه آنهای که به نوعی در جنگ بوده اند ادعا داشتن که جنگیده اند و اکنون سهم زیادی دارند ولی حسین اینگونه نبود بدون هیچ چشم داشتی و برای وظنش جنگید همانگونه که می گف اوبرای وطنش و بخاطر حفظ آن جنگید
میر حسین عزیزی ساعت 21 روز دوشنبه یک آبان یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج در کنار پدر خود و در حالی که دیار کودکی خود را باری دیگر دیده بود جان به جان آفرین تسلیم کرد و ماندگان را با غم تنهایی و جدای تنها گذاشت .
نمی دانم که مسئول مرگش کیست ولی این را می دانم هر کسی که بود زندگی را از وی و خانواده اش که هم اکنون طمع خوش زندگی را می چشیدند گرفت بدان که باید پاسخگو باشی
روحش شاد ، و امیداورم که خانواده اش بتونن غم دوری از این پدر مهربان را تحمل کنن و به فکر فرزندان اون باشن
نوشته های از خانواده اش :
شربتی از لب لعلش بچشیدم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
روی بر بست و به گردش نرسیدم و برفت
با توکه هنوز وجودت را پیش خودم احساس می کنم حرفها دارم روزی که با دوستانت ، با همرزمانت رفتی و اسلحه دست گرفتی و با دشمنان میهنت جنگیدی یادم هست .
روز و شبهای که ما راحت در بستر خوابیده بودیم و تو با دشمنانت دست و پنجه نرم می کردی یادم هست .
روزهای که شهادت صمیمی ترین دوستانت را به چشم می دیدی و آرام گریه می کردی یادم هست .
روزهای که شیپور پیروزی و موفقیت را از رادیو می شنیدم یادم هست .
روزهای که بر تعداد شهیدان و دلهره هایمان افزوده می شد یادم هست .
دلشوره های مادرم را در کنج اتاق تنهایی اش می نشست و آرام اشک می ریخت یادم هست .
گفته بودی قصری خواهی ساخت ، خبر خوشی برایت دارم . من تو را نشناختم ولی به تو می گویم قصری را که تو ساختی در ایرانی امن برای ما سرشار است از محبت و صمیمیت .
چدرم از این پس آرمانی را که تو در سر داشتی در سر خواهم داشت از هوایی که تو تنفس کرید استشمام خواهم کرد دستان مادرم را آنگونه خواهم فشرد که گویی کوه را در پشت سر دارد می دانم نمی توانم جای جالیت را برایش پر کنم می خواهم فرزندی خوب برای تو و مادرم باشم .
حالا که تو راحت آرامیده ای به تو اطمینان می دهم پرچمی را که تو بر افراشتی بر زمین نخواهد ماند .
پدر جان سلام ، بابا حسین سلام
منم زهرا ! مرا که می شناسی مرا از یاد نبرده ای همین دو روز قبل بود که مرا زهرا جان صدایم می کردی ، چه شده که به این زودی مرا از خاطر برده ای و یادی از ما نمی کنی .
نمی دانی اینجا چه هیاهوی هست غوغایی به پا شده ، هر که را می بینم بغض در گلو و اشک بر گونه دارد . گریه می کند . مادر بزرگ چنگ بر صورت می کشد و عمه هایم فریاد می زنند و تو را صدا می کنند . اگر بیایی مادرم را نخواهی شناخت نمی دانی نگاهش را چه غمی پر کرده ، مرا نمی بیند فقط تو را صدا می کند تو را فریاد می زند تو را اشک می ریزد تو رو می خواهد تو را ... تو را ...
نمی توانم باور کنم
نمی توانم خالی حضورت را در کنج آشیانه ببینم و دم بر نیارم
نمی توانم در چشمان مادرم چشم بدوزم و از چشمان غمبارش نگریزم
گفتی بچه ها ، فاطی جان سختی ها به پایان امده ، گفتی برایتان قصری خواهم ساخت از عشق ، چگونه دلت امد به وعده هایت عمل نکنی و بروی ، چگونه توانستی بی وداع رخت سفر ببندی و تنهایمان بگذاری چگونه دلت امد بروی و مهندس شدن محمد را نبینی
مدتها بود که دلت هوای دیدن دیارت را کرده بود ، مدتها بود می خواستی بروی شهر کودکیت را ببینی و باز کودکی کنی .
بگو رفتی آنجا چه دیدی که دیگر تو را از همه دینا جدا کرد و با خود برد .
ادامه نوشته ... »