سربلند زندگی کرد
سربلند رفت
چرا او رفت ؟ از بس سکوت کردم که تحمل سکوتی دوباره را ندارم می گویم و فریاد می کشم ، حسین عزیزی بخاطر امراضی که از جنگ وی را همراهی می کرد رفت ، اکنون چه کسی باید جواب گو باشد؟
او که یک سرباز بود و 140 ماه در میدان جنگ برای دفاع از وطنش جنگید ولی از خودتان سوال کنید چرا جنگ ؟ زمانی که او باید در کنار خانواده اش می بود و درصلح و صفا با مهر و محبت زندگی می کرد عمر خود را در میدان های جنگ و با خون و خونریزی گذراند چرا ؟
او فدای خودخواهی و ستم چه کسانی شد ؟
هدیه اصلی جنگ برای اون مرض قلبی بوده ، که منجر به عمل جراحی شده بود و طولی نشکید که همان دلیل وی را از میان ما برد و اون نیز به سادگی رفت .
میر حسین عزیزی ساعت 21 روز دوشنبه یک آبان یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج در کنار پدر خود و در حالی که دیار کودکی خود را باری دیگر دیده بود جان به جان آفرین تسلیم کرد و ماندگان را با غم تنهایی و جدای تنها گذاشت .
نمی دانم که مسئول مرگش کیست ولی این را می دانم هر کسی که بود زندگی را از وی و خانواده اش که هم اکنون طمع خوش زندگی را می چشیدند گرفت بدان که باید پاسخگو باشی
روحش شاد ، و امیداورم که خانواده اش بتونن غم دوری از این پدر مهربان را تحمل کنن و به فکر فرزندان اون باشن
نوشته های از خانواده اش :
با توکه هنوز وجودت را پیش خودم احساس می کنم حرفها دارم روزی که با دوستانت ، با همرزمانت رفتی و اسلحه دست گرفتی و با دشمنان میهنت جنگیدی یادم هست .
روز و شبهای که ما راحت در بستر خوابیده بودیم و تو با دشمنانت دست و پنجه نرم می کردی یادم هست .
روزهای که شهادت صمیمی ترین دوستانت را به چشم می دیدی و آرام گریه می کردی یادم هست .
روزهای که شیپور پیروزی و موفقیت را از رادیو می شنیدم یادم هست .
روزهای که بر تعداد شهیدان و دلهره هایمان افزوده می شد یادم هست .
دلشوره های مادرم را در کنج اتاق تنهایی اش می نشست و آرام اشک می ریخت یادم هست .
گفته بودی قصری خواهی ساخت ، خبر خوشی برایت دارم . من تو را نشناختم ولی به تو می گویم قصری را که تو ساختی در ایرانی امن برای ما سرشار است از محبت و صمیمیت .
چدرم از این پس آرمانی را که تو در سر داشتی در سر خواهم داشت از هوایی که تو تنفس کرید استشمام خواهم کرد دستان مادرم را آنگونه خواهم فشرد که گویی کوه را در پشت سر دارد می دانم نمی توانم جای جالیت را برایش پر کنم می خواهم فرزندی خوب برای تو و مادرم باشم .
حالا که تو راحت آرامیده ای به تو اطمینان می دهم پرچمی را که تو بر افراشتی بر زمین نخواهد ماند .
پدر جان سلام ، بابا حسین سلام
منم زهرا ! مرا که می شناسی مرا از یاد نبرده ای همین دو روز قبل بود که مرا زهرا جان صدایم می کردی ، چه شده که به این زودی مرا از خاطر برده ای و یادی از ما نمی کنی .
نمی دانی اینجا چه هیاهوی هست غوغایی به پا شده ، هر که را می بینم بغض در گلو و اشک بر گونه دارد . گریه می کند . مادر بزرگ چنگ بر صورت می کشد و عمه هایم فریاد می زنند و تو را صدا می کنند . اگر بیایی مادرم را نخواهی شناخت نمی دانی نگاهش را چه غمی پر کرده ، مرا نمی بیند فقط تو را صدا می کند تو را فریاد می زند تو را اشک می ریزد تو رو می خواهد تو را ... تو را ...
نمی توانم باور کنم
نمی توانم خالی حضورت را در کنج آشیانه ببینم و دم بر نیارم
نمی توانم در چشمان مادرم چشم بدوزم و از چشمان غمبارش نگریزم
گفتی بچه ها ، فاطی جان سختی ها به پایان امده ، گفتی برایتان قصری خواهم ساخت از عشق ، چگونه دلت امد به وعده هایت عمل نکنی و بروی ، چگونه توانستی بی وداع رخت سفر ببندی و تنهایمان بگذاری چگونه دلت امد بروی و مهندس شدن محمد را نبینی
مدتها بود که دلت هوای دیدن دیارت را کرده بود ، مدتها بود می خواستی بروی شهر کودکیت را ببینی و باز کودکی کنی .
بگو رفتی آنجا چه دیدی که دیگر تو را از همه دینا جدا کرد و با خود برد .
1 نظر
salam aghaye maleki. ghalame ziba va jazabi darid. tabrik migam be khatere in este'dad ke be shoma dadan.
nemidunam zamane jang shoma koja budin ke RAHAT migerefitin mikhabidin va ghosseye unaei ro mikhordin ke tu jebhe budan. hich be in fekr kardin ke che kheyle azimi az hamvatanhaye ma tu navare marzi taaa hamin tehran modaam dasht taneshun milarzid ke in bomb nashod, badish chi???kash bashan kasaei ke az mahaei began ke 8 sal junemun be lab resid ke ye 20mil adam(!!!!)), ke hich vaght, hatta hamin alan ke beshedat tedadeshun zide sar jam be 8mil residan, shoar dadan jang jang ta piruzi. ke hanuz ba'zi jaha ru divar asaresh hast,yeho beshe defae moghaddas
ارسال یک نظر
با درود،
از اینکه نظر خود را با من در میان میگذارید سپاسگزارم.
با مهر
حسین