[پنجشنبه, خرداد ۲۲, ۱۳۹۹
|
0
نظر
]
به مرگی جان میسپاریم که از آن ما نیست...
از دیروز دهها بار این خبر را مرور کردهام انگار نمیتوانم بپذیرم چنین واقعهای رخ داده است؛ کارگر جوان اهوازی متولد ۱۳۶۶ بهدلیل آنکه «دیگر چیزی نداشته که به زن و بچهاش بدهد و از تامین نان شبش عاجز بوده است.» خود را در کنار چاه نفت در هویزه حلق آویز کرده است. میتوانیم بفهمیم که او در اعتراض به عدم پرداخت حقوق خود از سوی کارفرما و فقر مالی و فشار اقتصادی و نداشتن پول برای خرید مایحتاج زندگی، جان بهلب رسیدهاش را با دادن جانش فریاد زده است؟ او بخاطر شرایط فاجعهبار زندگی خود خانوادهاش ۵۰۰ هزار تومان مساعده درخواست کرده بود ولی هیچ پولی را دریافت نکرده است. در ذهنمان به ۵۰۰ هزار تومان و ارزش آن فکر کنیم! درست است در ایران جان یک انسان و کارگر شریف ۵۰۰ هزار تومان هم نمیارزد.
وضعیت انسان در ایران چیزی فراتر از فاجعه است. سالها از سعدی برایمان خواندند و گفتند «تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی» گویی در این خاک و در بین حاکمان و مردمان راه و رسم زندگی خلاف راه و رسم آدمی است. نمیخواهند و نمیخواهیم که به داد خودمان برسیم، نمیبینیم که از دلهای سوزان و تنهای رنجور خون میبارد. برای مظلومیت حسین در کربلا سینه میزنیم و اشک میریزیم، همین کنار گوشمان انسانی که آب را خودمان به رویش بستهایم و جان میسپارد را نمیبینیم.
دردهای استخوانسوز و عمیق را نمیبینیم، بیتفاوت شدهایم، کرخت شدهایم، کاری با ما کردهاند که انگار خودمان به ستیز با انسان درونمان برخواستهایم. دو روز پیش یک جانباز برای چند میلیون وام خودسوزی کرد و جانسپرد. فهمیدیم؟ درست است آنقدر عزا بر سرمان ریخته اند که فرصتِ زاری نداریم اما نباید بگذاریم موفق شوند و ما را نسبت به وضعیت انسان و انسانها در ایران و این خاک بیتفاوت کنند! عمران با جان عزیزش، داد خواست، فریاد زد و اعتراض کرد، حاکمیت و حاکمان صدای او را نشنیدند و نمیشنوند اما ما باید بشنویم، ما باید به احترامش بایستیم و دادخواه او باشیم. مرگ دلخراش آسیه پناهی، قتل رومینا اشرفی، خودکشی دختر ۱۷ و ۱۲ ساله بخاطر فقر، خودسوزی اعتراضی و منجر به مرگ جانباز جنگ، خودکشی کارگر کنار چاه نفت، خودکشی ۴ کودک در سقز در خرداد ماه تنها بخش کوچکی از فاجعههایی است که طی مدت کوتاهی در ایران اتفاق افتاده است.
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکرماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.
شعر اول از شعر فقر احمد شاملو
شعر دوم فروغ فرخزاد
0 نظر
ارسال یک نظر
با درود،
از اینکه نظر خود را با من در میان میگذارید سپاسگزارم.
با مهر
حسین