در ساختارهای امنیتی حکومتهایی مانند جمهوری اسلامی، زندان تنها یک ابزار تنبیهی نیست، بلکه بخشی از یک فرآیند مستمر برای فرسایش جسم، روان و جایگاه اجتماعی فرد است. اخیرا گفتمانی ترویج میشود که با ادعای «واقعی نبودن» زندانیان آزاد شده، سعی در بیاعتبار کردن مبارزه و مقاومت مدنی دارد. گفتمانی که میگوید «زندانی واقعی رنگ آفتاب را نمیبیند»، نه یک توصیف واقعگرایانه، بلکه ابزاری هدفمند برای مهندسی افکار عمومی است. این روایت که از اتاقفکرهای نهادهای امنیتی برمیخیزد و برخی افراد ناآگاهانه با آنها همراه میشوند، همزمان چند هدف موازی از جمله بیاعتبار کردن مبارزه، شکستن همبستگی اجتماعی، و فرسایش روانی زندانیان آزادشده را دنبال میکند.
این گفتمان با القای این تصور که «زندانی واقعی کسی است که زیر شکنجه کشته شود یا هرگز آزاد نشود»، رنج و هزینهی صدها هزار زندانی سیاسی و عقیدتی را که زندان را تجربه کردهاند و امروز یا در زندان هستند یا آزاد شدهاند، کوچک و بیارزش جلوه میدهد. در چنین روایتی، زنده ماندن نه نشانهی مقاومت، بلکه مایهی تردید و اتهام تلقی میشود. تا نهتنها آنان که آزاد شدند، بلکه آنان که در زندان هستند را نیز با فشار بشکند و له کند.
برخلاف تصور عمومی، «زندان و رنج زندانی با باز شدن در سلول پایان نمییابد»، بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر میکند.
برای زندانیان سیاسی و عقیدتی، زندان یک مقطع زمانی محدود نیست؛ بلکه فرآیندی فرساینده است که آثار آن در چند سطح بروز میکند:
آسیبهای دوران بازداشت و حبس برای زندانیان سیاسی و عقیدتی، بخشی از یک فشار سیستماتیک و هدفمند است که صرفا به محرومسازی فیزیکی محدود نمیشود، بلکه روان و هویت فرد را نشانه میگیرد. «شکنجه سفید» از طریق نگهداری طولانیمدت در سلول انفرادی، قطع کامل ارتباط با جهان بیرون، و استفاده از نور مداوم یا محرومیت از نور طبیعی، به فروپاشی تدریجی ادراک زمان، خودآگاهی و تعادل روانی منجر میشود. همزمان، محرومیت عامدانه از درمان و استفاده ابزاری از سلامت جسمی، از جمله جلوگیری از اعزام به مراکز پزشکی، بهعنوان اهرمی برای فشار، تنبیه یا واداشتن فرد به سکوت به کار گرفته میشود. در کنار اینها، ترور شخصیت از طریق تحقیر، تهدید و اعمال فشار بر خانواده زندانی، تلاشی سازمانیافته برای درهم شکستن اراده فرد و القای احساس بیپناهی و بیارزشی است؛ روندی که هدف نهایی آن، تخریب کامل مقاومت روانی زندانی است.
پس از آزادی، زندان برای زندانی سیاسی یا عقیدتی پایان نمییابد، بلکه به شکلی دیگر ادامه پیدا میکند. بسیاری از آزادشدگان با اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) دستوپنجه نرم میکنند؛ کابوسهای مداوم، اضطراب مزمن، ترس از صداهای ناگهانی مانند زنگ تلفن یا در خانه، و وحشت دائمی از احضار دوباره، زندگی روزمره آنها را مختل میکند. همزمان، فضای امنیتی موجب انزوای اجتماعی میشود؛ اطرافیان از ترس پیامدهای امنیتی فاصله میگیرند و فرد آزادشده به نوعی «تبعید در وطن» دچار میشود. این وضعیت با محرومیت از حقوق شهروندی تکمیل میشود: ممنوعالخروجی، انسداد حسابهای بانکی، محرومیت از اشتغال و حذف تدریجی از حیات اجتماعی و اقتصادی، که میتوان آن را شکلی از مرگ دانست.
آسیبهای ناشی از روایتهای امنیتی و اطلاعاتی (جنگ روانی) عمیق و گاهی کشنده است، هدف سرکوب نه جسم، بلکه روان، اعتبار و سرمایه اجتماعی زندانی است. نهادهای امنیتی با ترویج روایتهایی مانند «اگر مبارز واقعی بود، آزاد نمیشد»، آگاهانه بذر تردید و بیاعتمادی را در جامعه و میان نیروهای منتقد میکارند تا زندانی آزادشده را از حمایت اجتماعی محروم کنند. همزمان، این فضا در فرد نوعی «احساس گناه بازمانده» ایجاد میکند؛ احساسی که بهواسطه زنده ماندن یا آزادی در حالیکه دیگران هنوز در بندند شکل میگیرد و میتواند به عذاب وجدانی مزمن بدل شود. این فشار روانیِ مستمر، گاه از تجربه مستقیم زندان نیز فرسایندهتر است و کارکرد اصلی آن، خاموشسازی صدا و تخریب امکان بازگشت فعالانه فرد به عرصه عمومی و فعالیت مجدد است.
این گفتمان امنیتی، با بالا بردن سقف «هزینه» تا مرگ یا حذف کامل، تلاش میکند هر سطحی از کنش اعتراضی، مدنی و سیاسی را که به زندانهای کوتاهمدت یا میانمدت میانجامد، بیارزش جلوه دهد و برای مرعوب کردن جامعه آن را بازتعریف کند. پیام پنهان آن روشن است: «یا باید آنقدر هزینه بدهی که تمام شوی، یا اگر زندهای، پس مبارز واقعی نیستی.»
پس فراموش نکنیم در این ساختار و فضای امنیتی، آزادی اغلب به معنای رهایی نیست، بلکه آزادی انتقال از زندان فیزیکی به زندانی بزرگتر و نامرئی است. «پلیس نامرئی» که نقش آنها را نیروهای لباس شخصی ایفا میکنند، با کنترل مداوم تماسها، احضارهای تلفنی و ایجاد ناامنی روانی دائمی، احساس تعقیب و تهدید را در زندگی روزمره بازتولید میکند. همزمان، فشار معیشتی و خانوادگی از طریق قطع یا محدود کردن راههای امرار معاش، فرد را در موقعیتی قرار میدهد که سکوت بهعنوان تنها راه بقا جلوه کند؛ سکوتی که اینبار از مسیر نگرانی خانواده تحمیل میشود. این روند با انزوای تحمیلی تکمیل میشود؛ ایجاد فضای امنیتی پیرامون فرد بهگونهای که اطرافیان، از ترس هزینههای احتمالی، از او فاصله بگیرند و «تبعید در وطن» یا «غریب در وطن خویش» به واقعیت روزمره او بدل شود.
اما خطرناکترین ابزار این گفتمان، ترور اعتبار است؛ القای این ایده مسموم که «هر کس آزاد شده، حتما همکاری کرده است». این روایت، آگاهانه بذر بیاعتمادی را در جامعه مدنی و میان نیروهای معترض میپاشد و زندانی سابق را از مهمترین پشتوانهاش، یعنی اعتماد و حمایت اجتماعی، محروم میکند. در منطق اتاقفکرهای امنیتی، «زندانی واقعی» یا باید به «شهید» بدل شود، یا به موجودی بیاثر که دیگر سودایی برای اعتراض، تغییر وضعیت موجود یا مقابله با ساختار قدرت نداشته باشد.
اما حقیقت دقیقا در نقطه مقابل این تعریف قرار دارد: زنده ماندن، روایت کردن و ادامه دادن پس از زندان، بزرگترین شکست برای ساختار سرکوب است. به همین دلیل، نباید ناخواسته یا ناآگاهانه بازتولیدکننده رفتار و گفتار اتاقفکرهای امنیتی باشیم؛ گفتاری که هدفش تهیکردن فعال سیاسی از اثرگذاری و تبدیل او به فردی منزوی، فرسوده و بیصداست تا حکومت مستقر و وضعیت موجود بدون هزینه ادامه یابد.
آسیبهایی چون اختلال استرس پس از سانحه (PTSD)، افسردگی، اضطراب مزمن و دردهای جسمی ماندگار، قطعات یک پازل حسابشدهاند؛ پازلی که میکوشد فرد را در چرخه بیپایان «ترمیم خود» گرفتار کند و او را از «تغییر وضعیت» بازدارد. به همین دلیل است که از طریق گفتمانسازی و جنگ روانی، ارزش ایستادگی زندانیان آزادشده را زیر سؤال میبرند و مبارزه را از درون تهی میکنند.
زندانی سیاسی و عقیدتی، حتی پس از آزادی، همچنان در نبردی نابرابر با ساختار سرکوب قرار دارد. حقیقت این است که حفظ پیوند با جامعه، روایت حقیقت و ایستادن بر اصول انسانی و اخلاقی، بزرگترین شکست برای «صنعت تولید ناامیدی» حکومتهای سرکوبگر و استبدادی است. زندانی واقعی لزوما کسی نیست که در سیاهچال و زندان بماند، بلکه آنکسی است که علیرغم همه فشارهای فرساینده، هویت انسانی و آرمانی خود را حفظ میکند، نفع جمعی را فدای منافع زودگذر شخصی نمیکند و وفاداریاش به مردم و سرزمینش را از دست نمیدهد.
که نه قطاری میرسد
نه صدایی میماند
من ماندهام،
با کولهباری از نبودن
و زخمی
که عمق ندارد.
دلتنگم،
برای روزهایی که نیامدند
برای صدایی
که هیچوقت
مرا صدا نکرد
و لبخندی
که از سر اجبار بود.
غربت،
مثل بوی نمِ دیوارِ ترکخورده
در من خانه کرده
و پنجرهها
سالهاست
چشم به راهِ غروباند
نه برای تماشا
بلکه برای فراموشی.
امید؟
قطرهقطره
در فنجانِ ترکخوردهی دلم
تبخیر شد
همانجا
که آنها
پشت کردند و رفتند.
تنهایم،
در جمعی که
هر چهرهاش
سکوتی بلند است
و هر دستش
ردی از نادیده گرفتن.
و آنها...
نه غریبه بودند،
نه دور،
آدمهایی با چشم
اما بینگاه،
با گوش
اما بیپاسخ.
از کنار رنج گذشتند،
چنانکه رهگذر از کنار غباری
که به پا شده،
مگر مهم است؟
سکوتشان
نه آرامش،
که خنجری بود
در لباس ملاحظه.
شبیه وزنی،
که بر سینهام افتاد
و قلبم…
با هر سکوت،
کمی آرامتر،
کمی کندتر
و در نهایت،
کمی کمتر
تپید.
و رهایی،
نه چون پرواز
بلکه چون افتادن
در گودالی بینام
که با واژهها کندند.
رفتم…
بیصدا،
بینشانه،
چون واژهای
که از شعر
خط خورده باشد
با طعم تلخِ رنج
که هنوز،
روی زبانم مانده.
و این پایان است—
نه چون خاموشیِ شمع،
بل چون نبودنِ آغازی دیگر.
«به تنهایی
یک لشکر شکست خوردهام
عشق قیچی شد!
تو سنگ شدی
من هم کاغذی بیرنگ!»


